از آدمایی که بدونِ این که بدونن چی بهت گذشته قضاوتت میکنن متنفرم...
این پست به زودی تکمیل میشود!
این پست به زودی تکمیل میشود!
از لحاظ روحی نیاز دارم غافلگیر بشم . . .
از این غافلگیریایی که برای چند ثانیه مغزم هنگ کنه؛
نیازمند نفس عمیق بشم :)
به هر حال آدمیزاده دیگه، گاهی اوقات نمیدونه چیکار کنه، دراز میکشه خیره میشه به سقف، یکم گریه میکنه و خوابش میبره.
I wrote my own books so I never had to read your pages...
هیچ اتفاقی فراموش نمیشه بالاخره یه روز، تو یه خیابون، وسط یه آهنگ، موقع خوندن یه کتاب، دیدن یه فیلم ، یهو همه چیز یادت میاد...
نظر صادقانتون رو راجع به وبلاگم بگید
چطوره؟
انتقادی دارین؟ کاملا انتقاد پذیرممم
نظری دارین؟ خوشحال میشم بشنوممم
دیروز با دوستام رفتم برج میلاد...
اولش رفتیم سکوی دید یه ذره گشتیم، اومدیم پایین ناهار خوردیم، رفتیم سینما فیلم «زودپز» رو دیدیم و بعدش اتاق فرار!
اونجا رفتیم بازی کلبه وحشت که داستانش اینجوری بود که مثلا اکیپ دوستانه ما میخواسته بره مسافرت شمال، تو اینترنت دنبال کلبه میگشتن یه کلبه نظرشونو جلب میکنه که صد و خورده ای ویزیتور داشته اما یه کامنت هم نداشته!
وقتی میرن در میزنن تو کلبه یه پیرزن پیرمردن که ازشون استقبال میکنن
مثلا ما یه ذره استراحت میکنیم و اینا بهمون غذا میدن بیهوش میشیم و وقتی بهوش میایم دستامون بستس
من و یه دوستم تو یه اتاق بودیم و اون یکی دوستم تو یه اتاق جدا بود
وقتی چشم بندامونو برداشتیم یه پیرزن گوشه اتاق بود که یهو بلند شد اومد تو صورتم :> منم دستامو گرفتم جلو چشمم و فقط نفس عمیق میکشیدمم چند دور تو اتاق زد و رفت بیرون
بعدش بازی شروع شد یه ساعت وقت داشتیم فرار کنیم
اقا من تونستم زنجیر دستمو باز کنم
اول بازی مستر توضیح داده بود که اگه تونسته بودین دستتون رو باز کنین و پیر مرد و پیر زن برگشتن وانمود کنین دستتون هنوز بستس
اقا پیرمرده اومد تو منم زنجیزو سریع دور مچم پیچیدم و محکم گرفتمش
اومد تو صورتم گفت دستت بستس؟
منم گفتم اره
رفت سراغ دوستم
دوباره اومد سراغ من گفت چرا به من دروغ میگی دستت بستس
من درسته چشمام ضعیفه ولی میدونم دستت بازه
با ترس بهش گفتم ببین هرچقدر خواستی زنجیرو بکش ببین بستس
قفلو بالاتر اویزون کرده بودم اونو برداشت رو به من گفت این چیه پس
محکم عصاشو زد زمین گفت عصامو بگیر با من بیا...
چندین بار ازش خواستم منو نبره و از دوستم جدا نکنههه بهش گفتم من پنیک میکنمم نبر منو
اخر یه داد بلند زد رفتم
بعد که رفتیم بیرون بهم گفت دستتو بیار جلو
بعدش دیدم یه کلید گذاشت تو دستم گفت برو دست دوستتو باز کن
بلند گفتم خیلی مردی :)))
نمیدونم چجوری خندش نگرفت ولی دو تا دوستام زدن زیر خنده...
پیرمرد خوبی بود ... D:
یه جا دیگه هم خیلی بد بود
یهو یه عروسک دار زده شده از وسط سقف افتاد پایین
خلاصه که تو دقایق پایانی تونستیم معماهارو حل کنیم و بیایم بیرون
بعد بازی مستر اومد گفت بازم بیاین اینجا بازی های ترسناک تر کنین اکیپتون خیلی باحال بود
چون خیلی دیر شده بود نتونستم یه بازی دیگه هم بریم
دیگه افتاد برای سری بعد ...
ولی برا منی که کلا زیاد طرفدار فیلم و بازی های ترسناک نیستم باحال بوود
سطح دغدغه هیچکس مسخره نیست.
موضوع اینه که یا ما از اون سطح گذشتیم...
یا هنوز بهش نرسیدیم!
از اون حس متنفرم که چیزی رو میبینی و قلبت میشکنه ولی باید همونجا بشینی و وانمود کنی که اصلا واست مهم نیست ...